این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 39313
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : سمانه

 امروز ساعت8تا10 کلاس معادلات دیفرانسیل داشتم.استادشم طبق معمول تاخیر داشتو حسابی الاف شده بودیم.

دوتا پسره تو کلاسمون هستن که فکر می کنن هنوز بچه دبیرستانی هستن و خیلی مسخره بازی در میارن.ته کلاس نشسته بودن و برای یکی از دوستاشون هم جا گرفته بودن.وقتی اون دوستشون اومد از ته کلاس داد زدن که برات جا گرفتیم.اون پسره اصلا محلشون نکرد و گفت که خیلی ته کلاسه و از تخته دوره و دنبال یه جای بهتر می گشت.بعد اون دوتا هی اسمشو صدا می کردن و می گفتم..آقای فلان بیا.مسخره بازی بودا..یه بار...دوبار...سه بار...هی دوتایی باهم داد می زدن، هیچکسم هیچی نمی گفت.آخرین باری که داد زدن اعصابم به هم ریخت و یهو داد زدم...اه..لال شید دیگه.اینو که گفتم کلاس رفت رو هوا از خنده.البته نفهیمدن من بودم،فقط دور و بری هام فهمیدم آخه وسطای کلاس نشسته بودم.یکی از دوستام که البته اونم خندید کلی دعوام کرد که زشته...بده...خلاصه کلی گیر داد.یکی دیگه از دوستامم گفت..ساکت..من قراره از یکیشون کتاب بگیرم..یکم تحمل می کردی کتابو بگیرم بعد. گفتم نترس اونا که نفهمیدن من بودم.

البته خودمم احساس می کنم کار خیلی قشنگی نکردم،ولی وقتی قاطی می کنم نمی فهمم چیکار می کنم.دست خودم نیست.

استادم اصلا نیومد.

 
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : سمانه

 من همیشه عادت دارم وقتی یه خاطره ای رو تو دفتر خاطراتم می نویسم براش اسم می ذارم.اسم خاطره ای که امروز براتون می نویسم هست(تجربه نو) که خاطره ای از اول دبیرستانمه و اونو عینا از دفتر خاطراتم براتون می نویسم.درضمن من یه ضعف بزرگی که دارم اینه که بلد نیستم خاطره هارو به سبک خاطره بنویسم،یعنی هر طوری که می نویسم می بینم باز به سبک داستانی نوشتم.باید ببخشید.اینم بگم که این خاطره رو همون موقع ننوشتم،چند سال بعد تو دفترم نوشتم. 


 به نام خدا

این خاطره،یکی از خاطره های خوش سال اول دبیرستان است،اما به نظر من بهترینشه.بهتره از چهارشنبه شروع کنم یعنی یه روز قبل از اون اتفاق جالب.البته به نظر من!!

اون روز ناظممون خانم کاظمی اومد سر کلاس و به بچه ها گفت که فردا قراره مارو ببرن اردو، البته اگه بشه اسمشو گذاشت اردو!!  قرار بود مارو ببرن یه دبیرستان کار و دانش تا یه سری اطلاعات راجع به رشته های مختلف به بچه ها بدن.

خانم کاظمی گفت که از زنگ اول تا پایان زنگ دوم یعنی ساعت 11:30بیرون مدرسه ایم و برای زنگ آخر که ریاضی داریم برمی گردیم.

راستش هیچ علاقه ای به رفتن به اون مدرسه رو نداشتم چون می دونستم هر رشته ای برم دبیرستان کارو دانش نمی رم،پس تصمیم گرفتم نرم اردو.وقتی اومدم خونه با خودم فکر کردم که صبح تا ساعت 11 می خوابم و تا ساعت 11:30 تو مدرسه حاضر می شم.فکرم احمقانه بود چون صددرصد گیر می افتادم اما واقعا تصمیممو گرفته بودم.پنجشنبه هارو خیلی دوست داشتم و با خودم فکر کردم با این نقشه حتما بهترین پنجشنبه سال رو خواهم داشت.اما یه کم اشتباه می کردم.

مامان بابا اصلا مخالفت نکردن و طبق قرار منو ساعت 11 بیدار کردن.صبحانه خوردم ،کتاب و دفتر ریاضی مو تو کیفم گذاشتم و راهی مدرسه شدم.بعد از 10 دقیقه رسیدم مدرسه و یه راست رفتم تو دفتر چون باید برگه عبور می گرفتم که برم سر کلاس.تو دفتر مدیر،ناظم و مشاور مدرسه نشسته بودن.خانم کاظمی با دیدن من تعجب کرد و پرسید...سمانه کجا بودی؟مریض بودی؟گفتم نه! گفت ..سرت درد می کرد؟گفتم نه!گفت...پس تا حالا کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟من هم با کمال خونسردی و با یه لبخند گفتم..هیچ جا!خونه بودم.

خانم مدیر که از این حرف و لحن من داشت شاخ در می آورد با اخم گفت...یعنی چی خونه بودی؟مگه مدرسه قانون نداره؟گفتم..خوب من نمی خواستم برم اردو.گفت..باید یا با والدینت میومدی یا یه نامه می آوردی ولی نباید تک و تنها و خیلی راحت دیر میومدی.بعد خانم کاظمی گفت...اصلا تو رشته تحصیلیتو انتخاب کردی؟گفتم ..آره می خوام برم کامپیوتر.مدیر گفت...خوب این دبیرستان کارو دانش هم رشته کامپیوتر داشت می تونستی اطلاعات خوبی کسب کنی.با بی اعتنایی گفتم...من برادرام هر دو رشتشون کامپیوتره نیازی به اطلاعات ندارم.اون لحظه خشم وحشتناکی رو تو صورت مدیر دیدم، اونقدر عصبانی بود که می تونست همون لحظه منو از مدرسه پرت کنه بیرون.بعد ناظممون گفت...اصلا می دونی بچه ها ساعت چند برگشتن؟ساعت 9.یعنی یه کلاس و از دست دادی.با کمال خونسردی گفتم...خوب این مشکل من نیست،مشکل شماست،شما تو زمان بندی هاتون اشتباه کردین؟

وای باورم نمی شد که اون حرفارو من زدم.خانم مدیر که از عصبانیت داشت منفجر می شد به خانم کاظمی گفت که همین الان با والدینم تماس بگیره که بیان مدرسه.منم تو راهرو منتظر موندم.

بعد از چند دقیقه مامان اومد و همون موقع هم زنگ تفریح خوردو بچه ها ریختن پایین.بعد مامان و ناظم که حرفاشونو زدن مامان منو صدا کرد و گفت بریم.منم با دوستام خداحافظی کردم و دنبال مامان از در مدرسه رفتم بیرون.مامان خیلی عصبانی بود.گفت...همین مونده بود که دفتر مدرسه منو بخواد، تو مقصری.گفتم..من که کاری نکردم،ولی مامان هی می گفت که مقصری.بعد گفت که ناظممون گفته تو این چند سال که با مدیرمون کار میکنه هیچوقت اونو اینقدر عصبانی ندیده.

مامان کنار یه ماشین وایساد دیدیم ماشین باباست.مامان سوار شدو با لحن عصبانی گفت...تو برو خونه ما می ریم خرید.بابا هم که لحن مامان و دید فهمید دسته گل به آب دادم و فقط اخم کرد.بعد رفتن.

تو راه برگشت به حرفای خودم،خانم ناظم،خانم مدیر فکر کردم.وقتی به حرفام فکر می کردم واقعا خجالت می کشیدم.من حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکردم،شاید اگه معذرت خواهی می کردم اوما هم منو می بخشیدن و می تونستم برم سر کلاس.یادمه اون روز یکی از پنجشنبه های اردیبهشت بود اما دقیقا یادم نیست کدومش.خلاصه اون روز، روز جالبی برام بود چون برای اولین بار بود که حس کردم یه کار جدید انجام دادم.تازه شانس آوردم که نمره انضباتم کم نشد اونم فکر کنم به خاطر اینکه شاگرد اول بودم. 

 

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : سمانه

 من همیشه عاشق نویسندگی بودم.تقریبا از 16 سالگیم وقت زیادی رو برای نوشتن می گذاشتم.توی دبستان و راهنمایی هم همیشه انشاهام معروف بود.تا حالا هم چندتا داستان کوتاه و یک داستان بلند نوشتم، الانم دارم روی یک رمان کار می کنم.

فکر دختری مثل داناک مدت های زیادی بود که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و تقریبا خواب و خوراک رو ازم گرفته بود.قصدم این بود که شروع کنم به نوشتن درباره داناک، حتی یه داستان کوتاه هم راجع بهش نوشتم اما نتونستم پایانی رو براش پیدا کنم.بعد یهو این فکر به ذهنم رسید که این ماجرا رو تو یه وبلاگ بنویسم تا شاید دیگران بتونن بهم کمک کنن.اولش می خواستم این ماجرا رو به عنوان یک داستان توی وبلاگ بنویسم اما بعد فکر کردم اگر دیگران فکر کنم این فقط یک داستانه اصلا بهش اهمیت ندن و بهش فکر نکن و بگن..مگه میشه همچین چیزی؟!!(چه فکر بدی کردم)

اما من همیشه با تمام وجود احساس می کردم که همچین دختری واقعا وجود داره و می خواستم دیگران هم همچین فکری بکنن.(چقدر خودخواه بودم)

وقتی که درباره داناک می نوشتم پابه پاش زندگی می کردم،پابه پاش گریه می کردم و پابه پاش شاد می شدم.

بعد از یه مدتی که از نوشتنم و ابراز احساسات شما گذشت عذاب وجدان بدی رو روی قلبم احساس کردم با اینکه می دونستم دارم دروغ می گم اما انگار یه نیروی عجیبی شاید محبت شما یا...نمی دونم باعث می شد دروغگوییم رو باور نکنم.

مدتی هم بود که کاربری با شناسه110همش بهم تذکر می داد و می گفت که کارم درست نیست،تا اینکه به خودم اومدم دیدم منی که از دروغ متنفرم دارم شب و روز به همه دروغ می گم و دیگه نتونستم با عذاب وجدانم کنار بیام و از طرفی دل کندن از شما دوستان برام سخت بود پس تصمیم گرفتم استخاره کنم.صبح چهارشنبه با قرآن استخاره کردم و بد اومد،شاید باورتون نشه ولی یه آیه در مورد دروغگویی اومد،این شد که یک لحظه هم معطل نکردم و اون پست آخر و گذاشتم.شاید برای همچین اشتباهی سنم زیاد باشه ولی آدم تو هر سنی ممکنه اشتباه کنه .به هر حال بازم می گم که متاسفم.از این به بعد راجع به زندگی و خاطرات خودم می نویسم.

 
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : سمانه

                                                   

داستان داناک به دلایلی همینجا متوقف میشه!!!  

 
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : سمانه

 امروز تو مدرسه چادر زهرا رو سر کردم.بهم گفت خیلی بهت میاد.خیلی از بچه های دیگه هم  گفتن که چادر بهم میاد،از این حرفشون خیلی خوشم اومد.

بعد زهرا گفت...انشاا...تو هم چادری می شی.از این حرفش خنده ام گرفت.

من آرزو دارم بتونم حجاب داشته باشم،حالا چادر پیشکش.از وقتی یادم میاد هیچوقت مادرمو به غیر از تو خیابون با روسری ندیدم،بعد زهرا چی می گفت؟!!!!!!!!!!!!!!

تو کتابای دین و زندگی خیلی راجع به حجاب نوشته.خودمم یه کتاب درباره حجاب خوندم.اونجا نوشته حجابم مثل نماز و روزه و بقیه این اعمال برای خانم ها واجبه و اینکه اصلا خانم ها چرا باید حجاب بگیرن.

بعضی اوقات فکر می کنم کارام مسخره اس،چون نماز می خونم ولی چه فایده وقتی حجاب ندارم.وقتی یه نامحرم میاد خونمون آخر حجابی که می تونم بگیرم اینه که یه لباس آستین بلند بپوشم، البته می دونم که این حجاب محسوب نمی شه و فایده ای نداره ولی برای اینکه دلم آروم شه این کارو می کنم.تازه موقعی می تونم این کارو بکنم که اون کس غریبه باشه.اگه یه فامیل یا آشنای نزدیک باشه بازم مامان بابا گیر می دن.

آخرین باری که عمو ایرج اینا اومده بودن خونمون و من یه لباس آستین بلند پوشیده بودم بابا منو کشید کنار و گفت...این چه لباسیه پوشیدی؟!!!!..زود برو یه لباس بهتر بپوش.

لباسم بد نبودا...خیلی هم قشنگ بود ولی می دونستم منظورش از بهتر چیه!!

یه روز که از گیر دادناشون سر همین لباس پوشیدن خسته شده بودم و عصابم خرد شده بود رفتم همه لباسایی که بدم میومد بپوشمو پاره کردم .بعد مامانم که یه روز کمد خالی رو دید و پرسید لباسات کو؟گفتم..تکراری شده بودن..ازشون بدم میومد دیگه.مامانم یه کم غر زد که بعضی هاشو تازه خریده بود و از این حرفا ولی سر یه هفته نشده کمدمو پر کرد از لباسای مزخرفتر از قبل،حالا من پشیمون تر از قبل بودم و مامان راضی تر.هی می گفت...داناک راس میگفتی ها اون لباسا دیگه اصلا خوب نبودن..اینا خیلی بیشتر بهت میان و من فقط تو خفا می زدم تو سرم.

و از اون موقع یاد گرفتم که دیگه وقتی عصبانیم هیچ کاری نکنم چون خشم از شیطانه. 

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : سمانه

بعد از شام تندی رفتم تو اتاقم(مثلا می خواستم از مامان بابا فرار کنم) اما بلاخره مامان اومد پیشم.گفت ...از امروز تعریف نمی کنی؟!!آشتی کردین؟!!

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم..نه! انگار که نشنید یا وانمود کرد که نشنیده گفت..چی گفتی؟!!

دلمو زدم به دریا با همون اضطراب و ناراحتی که داشتم گفتم...مامان دیگه نمی خوام با آرمین باشم.انتظار داشتم عصبانی یا لااقل ناراحت بشه.،اما با مهربونی گفت...چرا عزیزم؟آخه چی شده؟!!چرا اینقدر ناراحتی؟!!

وقتی اینجوری حرف زد نمی دونم چرا بغضم گرفت.گفتم...هیچی مامان...فقط دیگه احساس خوبی ندارم وقتی باهاشم...اصلا دلم نمی خواد دیگه باهاش باشم..حس خیلی بدی دارم.بعد حسابی گریه ام گرفت.

وقتی گریه امو دید انگار که فهمید واقعا دارم اذیت می شم.بغلم کرد و گفت...داناک؟!!!...حالا چرا گریه میکنی؟ما که مجبورت نکردیم با آرمین باشی.اگه احساس بدی داشتی چرا زودتر نگفتی؟!!..به خاطر بابا؟!!اگه به خاطر بابا بوده که خیلی اشتباه کردی عزیزم...دوستی بابا و عمو ایرج که ربطی به احساس تو نداره...اگه داشتی اذیت می شدی و دیگه باهاش خوشحال نبودی باید می گفتی که خیلی راحت و منطقی حلش کنیم،نه اینجوری با دعوا و کدورت.

بعد یه بار دیگه جدی ازم پرسید که سر موضوع خاصی دعوا کردیم یا نه و وقتی گفتم نه و مطمین شد که مسیله مثل همیشه نیست،بازم کلی باهام حرف زدو گفت که باید به جای اینکه با کارام اونا رو نگران کنم و به آرمین و احیانا پدر ومادرش توهین کنم از همون اول می گفتم که چی می خوام.

آخر سرم گفت که خودش قضیه رو به بابا میگه و اینکه باید از آرمین معذرت خواهی کنم که تو این مدت بهش بی احترامی کردم واگر هم بخوایم با هم نباشیم نباید بینمون کدورتی باشه.

همه چیز مثل یه خواب بود.باورم نمی شد که دیگه مجبور نیستم با آرمین باشم.الانم باورم نمی شه.خدایا شکرت.

این موضوع که به خیر گذشت...

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : سمانه

 امروز ساعت دو نیم بود که مامان اومد تو اتاقم و گفت که آرمین دم در منتظرته.شرایط هنوز طوری نبود که بتونم سوال پیچش کنم که چرا اومده و کجا قراره بریم و از این جور حرفا،فقط گفتم که بابا گفته بود حق ندارم برم بیرون و مامان گفت که بابا می دونه و اجازه داده.

سریع حاضر شدم و رفتم دم در.تو ماشین منتظر بود.سوار شدم و سلام کردم، اما جواب سلاممو نداد.مثل همیشه نبود.ناراحت و عصبانی بود، برای همین دیگه نپرسیدم داره کجا می ره.یه خورده که رفتیم فهمیدم داره کجا میره. یه کافی شاب نزدیک کلاس پیانومونه که همیشه بعد از کلاس می رفتیم اونجا(البته خیلی وقت بود که دیگه نمی رفتیم)

دل شوره داشتم.میدونستم می خواد سنگامونو وا بکنیم ولی من نمی دونستم چی باید بگم؟کل راه رو فکر کردم،ولی بازم نفهمیدم که چی قراره بگم!!!!!!

اولش حدود دو دقیقه فقط با اخم و عصبانیت نشسته بود و حرفی نمی زد.نمی دونم می خواست من شروع کنم یا....نمی دونم؟ولی من همونجور ساکت موندم.

بعد گفت...دیگه حوصله مسخره بازیاتو ندارم.یادم میاد ما همیشه همه ی حرفامونو به هم می زدیم.وقتی تو دیگه حرف نمی زنی و منو می پیچونی می دونی یعنی چی؟یعنی دیگه حوصله منو نداری، یعنی دیگه نمی خوای با من باشی.خوب اگه اینجوریه چرا رک و پوست کنده نمی گی؟چرا همش ادا در میاری؟می دونی که خوشم نمیاد.

قلبم هزارتا می زد و طبق معمول لال شده بودم.

گفت...ما باباهامون با هم دوست دوست صمیمین،ما هم به خاطر اونا با هم دوست شدیم،دوستای خوبی هم برای هم بودیم.من همش فکر می کردم که خیلی صمیمی هستیم  و تو هم راضی،ولی دوستی و رفاقت که زورکی نمی شه،اگه می خوای با یکی دیگه باشی یا هر چی...چه می دونم...باید حرف بزنی،حق نداری همه رو سر کار بذاری.

از حرف آخرش که گفت می خوای با یکی دیگه باشی خیلی ناراحت شدم چون حرف خیلی بدی زده بود.

خیلی عصبانی شده بودم و با صدای بلند گفتم...نخیر...این حرفا نیست...من فقط نمی خوام با هیچکس دوست باشم.

نیش خند زدو با کنایه گفت...منظورت از هیچکس منم دیگه؟!!!...باید زودتر حدس می زدم.

خواستم چیزای بیشتری بگم و یه کم روشنش کنم ولی دیگه نذاشت حرف بزنم.بیشتر عصبانی شده بود.گفت...چیزی که می خواستم بفهمم،فهمیدم. می خوای رفاقتمون تموم شه؟تموم شد.دیگه توضیح نخواستم.

بعد بلند شدو گفت که پاشو برسونمت خونتون.

دم در که پیاده شدم غم دنیا ریخت رو سرم چون مامان بابا حتما سوال پیچم می کردن که آشتی کردیم یا نه؟

وقتی رفتم تو و دیدم خونه نیستن یکم آروم شدم ولی شب ما جرا داریم.

اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.اصلا نمی دونم دارم چیکار می کنم.حالا بهشون چی بگم؟!!!!خدایا کمکم کن.. 

 

 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : سمانه

 دیشب رفتم پیش مامانم تا باهم آشتی کنیم.سرش تو لب تاپ بود.ازش معذرت خواستم و خواهش کردم که باهام آشتی کنه.

اولش چیزی نگفت. بعد با کنایه گفت...مگه ناراحتی که باهات حرف نمی زنم..ظاهرا که بدت نیومده!..اینجوری راضی تری نه؟!! اصلا مامان می خوای چیکار؟ها؟!!

بدجوری عصبانی بود از اینکه زودتر از اینا ازش معذرت خواهی نکردم.بازم کلی عذرخواهی کردم و گفتم که دیگه از این کارا نمی کنم.(نمی دونم واقعا می تونم دیگه از این کارا نکنم یا نه؟!!!!!!)

بعد چند ثانیه که همونطور با اخم ساکت بود و انگار که داشت فکر می کرد گفت...داناک عهد کرده بودم دیگه اگه عذرخواهی هم کنی حالا حالا ها باهات حرف نزنم..ولی..حالا دیگه برو، بالا سر من وای نستا.

نمی دونم آشتی شدیم یا نه؟!!!!

 
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : سمانه

                        

 

 

 

 

          بابا امروز لب تاپمو داد

 

گفت...فکر نکنی همه چی تمومه ها...حرفای قبلیم هنوز سر جاشه،هنوزم حق نداری بعد مدرسه جایی بری.چون pspی آیدین و دادم لب تاپ تو هم دادم.

 
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : سمانه

 چهارشنبه شب بابا به چند تا از دوستای خانوادگی و فامیلا زنگ زد و دعوتشون کرد ویلای لواسون،ولی کسی چیزی بهم نگفت.فردا صبحش بابا ساعت 9 بیدارم کرد.لباس پوشیده بود و آماده رفتن بود.گفت...ما داریم می ریم ویلای لواسون و جمعه آخر شب برمی گردیم، مرتب به خونه زنگ می زنم،اگه یه بارشم جواب ندی خودت می دونی.

بعد آیدین اومد.بغض کرده بود و هی می گفت بدون تو نمی رن.گفتم...یادن رفته بابا گفت یه ماه هیچ جا نمی برمت، حالا داره می برمت ویلا،باید خوشحال باشی.

گفت...من که ویلا رو خیلی دوست ندارم..حالا اگه شهربازی بود یه چیزی...تازشم بدون تو اصلا کیف نمی ده.

گفتم...چرا خیلی هم کیف می ده...تازه تو که هرجا شاهین باشه دیگه منو محل نمی کنی.(شاهین پسر دوست مامانمه و 11 سالشه)

از حرفم ناراحت شد.گفت...نخیرم...اصلا حالا که اینطور شد اصلا اصلا نمی رم.

کلی معذرت خواستم و گفتم که شوخی کردم و خلاصه با بدبختی راهیش کردم.مامان حتی باهام خداحافظی هم نکرد.خیلی غصه ام گرفته بود،آخه بابا قبل رفتم لااقل دو کلمه باهام حرف زد،هرچند که همش دعوا و تهدید بود ولی از هیچی بهتر بود.

وقتی رفتن یه غم عجیبی تو دلم افتاده بود.آخه اولین بار بود که برای دو روز تنهام میذاشتن.

بابا تو کل اون دو روز حتی یه بار هم زنگ نزد.خیلی دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای آیدین.

آیدین صبح جمعه زنگ زد.از صداش معلوم بود که خیلی خوشحاله،وقتی صدای شادشو شنیدم کلی شاد شدم.

گفت...داناک جونم خیلی دلم برات تنگ شده.ازاین کارش خیلی غافلگیر شده بودم آخه شاهین و آیدین وقتی باهمن دیگه حواسشون به هیچ جا و هیچ کس نیست.فکر نمی کردم اصلا به یادم بیفته.

گفتم...منم دلم برات تنگ شده.بعد انگار که می خواست دلداریم بده گفت...داناک اینجا خیلی به درد نخوره..اون موقع که باهم رفته بودیم تیاتر خیلی خیلی بیشتر از الان بهم خوش گذشت.

اگه کنارم بود طوری بغلش می کردم که له بشه.نمی دونم این مهربونیشو از کی به ارث برده.

اما اگه بخوام راستشو بگم به منم خوش گذشت چون یه کارایی کردم که هیچوقت با وجود بابا مامان نمی تونستم انجام بدم. 

مثلا نمازامو تو پذیرایی می خوندم یا سریال تکیه بر باد و طبقه پایین در حالی که رو مبل دراز کشیده بودم نگاه کردم(برعکس همیشه که تو اتاقم می دیدم) یا مثلا آهنگی که خیلی خوشم میومد و با صدای بلند پخش می کردم.

امروز به آیدین می گم که به منم خوش گذشته تا عذاب وجدان نداشته باشه.آخه صبح درست و حسابی ندیدمش.