این من هستم!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
نفس ما
آبجی تینا کوچولوی خودم
آبجی اسما
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
دانلود نرم افزار های پرتابل
افکار یک ذهن مضطرب
ما دو نفر
تنبیه داداشم
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داناک می ترسه! و آدرس danak-tanha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 39297
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
سمانه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه

 مامان بابا هنوز باهام قهرا".مامان که از اون شب تا حالا یک کلمه هم باهام حرف نزده،واقعا حتی یک کلمه هم حرف نزده.

اما باید بگم اوضاع خوبه،خیلی هم خوبه،آخه دیگه تنهایی می رن مهمونی یا جاهایی که خوشم نمی آد و من بدون هیچ دروغ یانقشه ای تو خونه می مونم، چون قراره تا یه ماه به غیر از مدرسه پامو از خونه بیرون نذارم. البته آیدین بیچاره هم همین وضع و داره ولی مامان بابا دارن کم کم باهاش آشتی می کنن و می بینم که هر روز باهاش بهتر       می شن.منم سعی می کنم به هر نحوی خوشحالش کنم، البته مطمینا" نمی تونم جای خالی شهربازی و پارک و سینما و اسکیت و...رو براش پر کنم ولی هر کاری که فکر می کنم خوشش میاد براش می کنم.(البته اگه بابا دلش به رحم بیاد و pspشو زودتر بهش بده نصف بیشتر مشکلات حل میشه)

آرمینم از اون شب تا حالا نه اومده نه حتی بهم زنگ زده،نمی دونم خودش باهام قهر کرده یا بابا گفته این کارو بکنه ولی هرچی که هست این یه ماه فرصت خوبیه که راجع به رابطه ام باهاش بیشتر فکر کنم و یه تصمیم اساسی بگیرم.

می دونم هیچ بچه ای خوشش نمیاد که پدر مادرش باهاش قهر باشن ولی من همش فکر می کنم اگه مامان بابا همیشه باهام قهر بودن اوضاع چقدر خوب می شد،چون دیگه کاری به کارم نداشتن و من هرکاری که می خواستم راحت انجام می دادم و فقط از بودنشون لذت می بردم، حتی اگه باهام حرف نمی زدن.ولی تا کمتر از یه ماه دیگه شایدم خیلی کمتر از اون(حالا که می بینم به این زودی با آیدین آشتی کردن) مامان بابا باهام آشتی می کنن و اوضاع مثل قبل میشه ومن خیلی می ترسم

 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سمانه

 دارم از سایت مدرسه براتون پست میذارم،چون همونطور که حدس می زدم،پریشب که رفتم تو اتاقم اثری از لب تاپم نبود.خیلی داغونم؛خیلی.بگم از پریشب.

ساعت یک ربع به یک بود که رسیدیم خونه.مامان بابا منتظرمون بودن.وقتی رفتیم تو،مامان با اخم به جفتمون نگاه کرد و بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه رفت بالا(فقط می خواست ببینه حالمون خوبه) اما بابا اونقدر عصبانی بود که نمی تونم توصیف کنم.با خشم اومد جلو و محکم زد تو گوشم و دادزد...تا حالا کدوم قبرستونی بودی؟(از این کارش خیلی شکه شدم چون تا حالا این کارو نکرده بود).بابا که زد تو گوشم آیدین به گریه افتاد و شروع کرد به التماس کردن و عذرخواستن.بابا که از التماسای آیدین عصبانی تر شده بود بازوشو محکم گرفت و بردش به سمت پله و دادزد...دهنتو ببندو برو بالا...به حساب تو یکی بعدا" می رسم فسقلی.بابا که اینو گفت فهمیدم گند زدم..حسابی هم گند زدم و بغضم گرفت.  بابا دوباره که اومد سراغم با بغض گفتم...بابا تو رو خدا به آیدین کاری نداشته باشید..من..

دوباره دستشو آورد بالا که بزنه تو صورتم..اماایندفعه فقط تهدید بود،گفت ساکت داناک..ساکت..فقط جواب منو بده،یهو بی خبر کدوم گوری رفتین؟

منم  همونطور با بغض براش گفتم کجاها رفتیم و اینکه تا برگردیم دیر شده.اول از همه موبایلمو ازم گرفت.گفت...موبایلی که بلد نیستی ازش استفاده کنی به درد سطل آشغال می خوره،بعدم داد زد که...لیاقت هیچ تفریح و توجهی رو ندارم و آخر سرم قضیه پارتی رو گفت و گفت که چقدر آبروریزی شده.وقتی در مورد مهمونی می گفت از عصبانیت نمی تونست حرف بزنه،معلوم بود که نصف بیشتر عصبانیتش برای مهمونی بود،چون عمو ایرج براش خیلی مهمه.

وقتی گفت از جلو چشمش دور شم و رفتم تو اتاقم،شنیدم که رفت تو اتاق آیدین.داشتم از غصه می مردم وقتی دعواش می کرد.دلم می خواست برم پیشش ولی ترسیدم بابا بیشتر عصبانی شه.فقط نشسته بودم و گریه می کردم.وقتی هم که شنیدم بابا رفت گریه ام بند نمی اومد که برم پیشش،وقتی هم که بند اومد و رفتم تو اتاقش دیگه خوابش برده بود.

جمعه که بیدار شدم همه فکرو ذهنم آیدین بود.کلی منتظر شدم تا مامان بابا برن بیرون و بتونم برم پیشش.گفتم...الهی بمیرم...بابا دیشب خیلی اذیتت کرد؟کتکت زد؟گفت..نه..فقط سرم داد زد و گفت که خیلی پسر لجبازو پررویی شدم.pspمو هم ازم گرفت و گفت تا یه ماه هیچ جا نمی برمت.

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه ام گرفت.بغلش کردم و گفتم...ببخشید کوچولو همش تقصیر من بود.

خیلی تعجب کرده بود.گفت من باید بگم ببخشید...اونقدر غصه خوردم که بابا زدت.بابا نباید تو رو می زد آخه تقصیر من بود،من بهانه گرفته بودم.

این حرفاش حالم و خیلی بدتر می کرد.

دیگه شب و روزم قاطی شده.دلم می خواد بمیرم.من یه احمقم، یه احمق واقعی که برادر هشت سالشو فدای خواسته هاش می کنه.از خودم بدم میاد.از خودم متنفرم.دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار....

 

 
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : سمانه


این پست رو تو یه کافی نت نزدیک پارک لاله براتون می نویسم،حالا می گم چرا.

قبل از ظهر آیدین و بردم اتاق خودم .دیگه گریه نمی کرد اما اشکاش هنوز رو صورتش بود.گفتم..کوچولو(وقتی ناراحته اینجوری صداش می کنم) غصه نخور..اگه امروز نریم تیاتر..قول می دم فردا ببرمت.گفت..اگه فردا دیگه نباشه چی؟..گفتم..خوب نگاه می کنیم اگه نبود یه تیاتر دیگه میریم..گفت ..نه من همین نمایشو می خوام. گفتم باشه..پس من چندتا سوال ازت میکنم اگه جواب بدی شاید امروز خودم بردمت. خوشحال شد.پرسیدم..تو میدونی امروز قراره کجا بریم؟یه کم فکر کرد و گفت..خوب وقتی بابا داشت به مامان می گفت من شنیدم اما بابا گفت تو نباید بدونی.گفتم تو بگو..من به کسی نمی گم که می دونم..فقط می خوام بدونم که آماده باشم.گفت ..برای ناهار قراره بریم همون رستورانی که تو خیلی خوشت میاد...بعدم قراره بریم کارتینگ.شاخام زد بیرون...آخه من همیشه آرزو داشتم برم کارتینگ ولی مامانم نمی ذاشت..می گفت خطرناکه(همه می گن امن ترین تفریح دنیاست) بعدم قراره بریم خونه عمو ایرج(بابای آرمین)...پرسیدم ...نگفتن خونه آرمین اینا چه خبره؟پارتیه؟ گفت آره دیگه..می خوان تو حسابی خوشحال بشی..دلم هری ریخت..آیدین دوباره گریه اش گرفت. گفت ..همه می خوان تو رو خوشحال کنن..ولی من چی؟..چی می شد می رفتیم نمایشم می دیدیم؟گفتم ناراحت نباش عزیزم من یه فکرایی دارم..اما دیگه چیز نگفتم.

ساعت12آرمین اومدو ساعت 12:30 راه افتادیم.وقتی رسیدیم رستوران بابا گفت...پیشنهاد آرمین بود که بیایم اینجا.منم ازش تشکر کردم.آخه بابا همینو می خواست.

بعد از ناهار که راه افتادیم به سمت پیست آزادی(مثلا من نمی دونستم) آرمین آروم بهم گفت...داریم به بخش هیجان انگیزش نزدیک می شیم..منم فقط با لبخند تایید کردم.آیدین هم تمام مدت ساکت و ناراحت بغلم نشسته بود.

وقتی نزدیک مجموعه آزادی شدیم..وانمود کردم که فهمیدم قضیه چیه و داد زدم...کارتینگ؟!!!همه از هیجان زدگی من خوشحال شدن..منم دقیقا همینو می خواستم.

کارتینگ به همون اندازه که فکرشو می کردک هیجان انگیز و جالب بود.به نظر خودم که برای بار اول خوب بودم.

آرمین خیلی خوشحال بود چون احساس کرده بود تونسته منو از لاکم بیرون بیاره.

بعد از بازی رفتیم کافی شاب پیست تا چیزی بخوریم.بعد آیدین گفت که می خواد بره دسشویی.آرمین نیم خیز شدو گفت بیا باهم بریم.اما من گفتم نمی خواد خودم می برمش.وقتب آیدین از دسشویی اومد بهش گفتم ...بریم تیاتر؟فکر کرد شوخی می کنم.گفت..الان؟گفتم..آره دیگه..مگه نگفتی نمایش ساعت 7.اگه یه کم بجنبیم می رسیم.از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه.بعد یهو گفت..پس مهمونی چی می شه؟گفتم..مهمونی رو ول کن..امروز به من خیلی خوش گذشت، می خوام به تو هم خوش بگذره.گفت...خوب اینجوری بابا خیلی عصبانی میشه و دعوامون می کنه.گفتم... نترس می گم من تورو بردم...اینطوری فقط منو دعوا میکنه.یه کم فکر کرد بعد گفت...اصلا ولش کن...نمی خوام بابا به خاطر من تورو دعوا کنه(این مهربونیش دیوونه ام میکنه).گفتم...عیب نداره..عوضش کلی بهمون خوش می گذره...حالا میای یا نه؟..باز یه کم تردید کرد و بلاخره را افتاد. وقتی نشستیم تو تاکسی به مامان اس ام اس دادم که...من و آیدین رفتیم تیاتر..نگران نشید.بعد گوشیمو خاموش کردم.

خدارو شکر به موقع به نمایش رسیدیم..نمایش تو کانون پروش فکری ،تو پارک لاله بود.وسط نمایش به آیدین گفتم نمایش و ببینه تا برگردم و رفتم نمازخونه پارک نمازمو خوندم.نمازخونه اش خیلی قشنگ بود.بعدشم رفتیم یه کم تاب و سرسره سوار شدیم ،حالا هم اومدیم کافی نت..آخه بابا خیلی اوقات برای تنبیهم لب تاپمو ازم می گیره،فکر کردم الان یه پست بذارم چون شاید فردا نتونم.الانم می خوایم بریم پیتزا بخوریم.

میدونم الان مامان بابا خیلی عصبانی و ناراحتن ،خودمم ازاین موضوع خوشحال نیستم، ولی چاره ای نداشتم.

الان حس خوبی دارم..چون هم از پارتی نجات پیدا کردم..هم دل آیدین کوچولو رو شاد کردم..الان با سیستم بغلی رفته نت.یه چند ساعت دیگه معطل می کنیم و بعد می ریم خونه.

بقیه اش با خدا... 


 

 
پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : سمانه

 آیدین از صبح بهانه تیاتر گرفته(ببخشید،نمی دونم چطور درست تایپش کنم). تو اینترنت دیده که امروز نمی دونم کجا یه نمایش کودک برگزار می شه. از صبح هی بالا پایین می پره می گه بریم تیاتر...بریم تیاتر..بابا هم هیمی گه نه...هفته پیش جایی رفتیم که تو می خواستی،این هفته،هفته داناک.باید زیر زبون آیدین و بکشم،چون به احتمال زیاد می دونه برنامه چیه.

بالاخره می فهمم برنامه چیه و وقتی فهمیدم،اگه دیدم جایی که نمی تونم تحمل کنم،می خوام یواشکی آیدین و بردارم ببرمش تیاتر بعد بگم دلم براش سوخت آخه الان صداش که از پایین میاد دیگه نمی گه بریم..بریم..داره گریه می کنه.برم یه کم بغلش کنم و دلداریش بدم،ببینم می تونم چیزی ازش بفهمم یا نه.خیلی استرس دارم.

 
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : سمانه

 آخر هفته بدجوری نگرانم می کنه،آخه مامان بابای من آخر هفته ها تو خونه بند نمی شن.یعنی حتما باید یه برنامه ای بچینن که حسابی بهشون خوش بگذره و این منو خیلی می ترسونه.مخصوصا با اتفاقی که پریشب افتادو دکتر بهشون گفت که عصبیم و همین داره کار دستم می ده.

آخه دیروز آرمین اومده بود خونمون.بعد از ظهرش مامانم گفت که آرمین قراره عصر بیاد ببینتت.حالم خیلی گرفته شد.پرسیدم چرا می خواد بیاد؟..مامانم گفت...یعنی باید دلیلی داشته باشه که بیاد..خوب شنیده دیشب حالت بد شده،می خواد بیاد دیدنت. خیلی عصبانی شدم..خیییییلی.گفتم..شنیده؟..از کجا شنیده؟یا شمابهش گفتید یا بابا دیگه..علم غیب که نداره؟!!..بعد یهو هنگ کردم...یادم افتاد که اگه مامان یا بابا باهاش حرف زده باشن حتما فهمیدن که زنگ نزدم...مامان گفت ..حالا چرا عصبانی می شی؟بابات فکر کرد چون دیشب آرمین بهت گفته نمی یام عصبی شدی و حالت بد شده ازش خواسته بیاد از دلت در بیاره...اینو که گفت فهمیدم آرمین فهمیده قرار بوده بهش زنگ بزنم ولی نزدم...اما به بابا چیزی نگفته...خواسته جلوی بابا ضایع نشم.

اونقدر از بابا عصبانیم که خدا می دونه.

وقتی اومد،اول ازش تشکر کردم که به بابا نگفته بهش زنگ نزدم..خیلی ناراحت بود..گفت داناک چطه؟ چرا اینجوری شدی؟گفتم هیچی..فقط حوصله نداشتم برم مهمونی گفتم دیگه چرا به تو زنگ بزنم..گفت منظورم دیشب نیست..چرا همش می گی حوصله ندارم؟!!..میگی افسردم؟..باشه..ولی آخه آدم افسرده اگه بشینه گوشه خونه که بدتر می شه. ها؟ منتظر جواب بود...ولی من لال شده بودم..فقط به زمین زل زده بودم..اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید.بعد چند ثانیه سکوت انگار می خواست فضا رو عوض کنه با هیجان گفت..اصلا ول کن این حرفارو..برای آخر هفته یه برنامه باحال چیدم..به عمو کامرانم(بابام) گفتم..قبول کرد..فکر کرد می خوام به خاطر پیچوندنت حسابی جبران کنم...نمی دونه تویی که 4ماهه داری منو می پیچونی.

با نگرانی پرسیدم چه برنامه ای؟گفت...قیافشو...یه جور می پرسه چه برنامه ای،انگار برنامه اعدامشه..بعدشم برنامه باشه واسه آخر هفته..میخوام سوپرایز شی.موقع رفتن هم گفت از هفته دیگه برمی گردی کلاس پیانو چون اگه نیای منم دیگه نمی رم

احساس خیلی بدی دارم.انگار قرار نیست هیچوقت طعم آرامش و بچشم.

خدایا....

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سمانه

دیشب بابا ساعت هفت و نیم اومد.طرفای هشت بود که صدام زد.جواب ندادم،اومد تو اتاقم و وقتی دید آماده نیستم خیلی تعجب کردو با عصبانیت گفت..ساعتو دیدی؟...چرا حاضر نیستی؟..گفتم نمی یام..پرسید چرا؟..گفتم آرمین نمی یاد،منم نمی یام( آخرین لحظه تنها چیزی بود که به فکرم رسید.نمی دونم خدا منو برای این دروغام می بخشه یا نه)..گفت چرا نمی یاد..گفتم تولد یکی از هم دانشگاهیاشه نمی تونه بیاد..گفت عجب بد شانسی..حالا عیب نداره..اونجا آدمای دیگه هم هستن که نذارن بهت بد بگذره..پاشو زود حاضر شو...با التماس گفتم..بابا شما برین دیگه..باور کنید امشب اصلا حوصله...

نذاشت حرفمو تموم کنم،با تحکم گفت..داناک ساعت هشت و نیم پایینی.باشه؟یه چند وقته توخودتی..برای همین می گم باید بیای..یه مهمونی باحال کلا حالتو خوب می کنه..بعد با لبخند چشمکی زدو رفت بیرون.

تا هشت و ربع فقط گریه کردم چون احساس کردم دیگه راه فراری ندارم.اما یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین،بعدم حالت تهوع بهم دست داد، نمی دونم چم شده بود.با هر زحمتی که بود درو دیوارو چسبیدم و خودم وبه دسشویی رسوندم.بدجوری حالم بد بود.

مامان حال بدمو که دید بابا رو صدا زد و وقتی دیدن که راس راسی حالم خوب نیست به دکتر عزیزی زنگ زدن(دکتر خانوادگیمونه).دکتر که اومد چند تا سوال ازم کرد که..چی خوردی؟..ازاین جور سوالا منم گفتم هیچی.

بعد شنیدم که به مامان بابا گفت که همش عصبیه.یه آرام بخش بهم دادو گفت که بخوابم.

بابا زنگ زد به ندا و گفت که بیاد پیشم و حدود ساعت یه ربع به ده رفتن مهمونی.وفتی که رفتن احساس آرامش و سبکی کردم و تخت خوابیدم.

خدایا شکرت که کمکم کردی. 

 
دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : سمانه

 امروز صبح می خواستم برم مدرسه که بابام گفت وایسا می رسونمت.خیلی تعجب کردم آخه تا مدرسه مون پیاده فقط یه ربع راهه بابا هیچوقت منو نمیرسونه چون همیشه دیر تر از من راه میفته.

تو راه بهم گفت ..بعد از مدرسه به آرمین زنگ بزن ببین اگه برنامه ای نداره آماده باشه طرفای 9 میریم دنبالش.پرسیدم برای چی؟با هیجان گفت..آها این شد یه سوال خوب..یکی از رفقا دعوتمون کرده ویلاشون..به خاطر سالگرد ازدواجش.گفت هرکی رو خواستی با خودت بیار، منم که میدونم بدون آرمین بهت خوش نمی گذره،پس بهش زنگ بزن.همون موقع رسیدیم جلوی مدرسه..خیلی سعی می کردم که قیافه ام عوض نشه  آخه اشکم داشت در می اومد(مهمونی های تو ویلا خیلی نا...ولش کن)گفتم بابا میشه من نیام آخه اصلا حوصله ندارم ...ناراحت شدو گفت..اه..ضد حال نزن دیگه..می دونی که اینجور مهمونی ها چقدر خوش می گذره.بیشتر بحث نکردم ،اومدم پیاده شم که گفت..راستی به آرمین بگو لباس شناش یادش نره...اینو که گفت بغضم ترکید،اما دیگه پیاده شده بودم.با دست خداحافظی کردم باهاش.

تو حیاط مدرسه یه کم گریه کردم و با دوستم زهرا حرف زدم،اما هنوزم که هنوزه نمیدونم چیکار کنم؟هنوزم به آرمین زنگ نزدم،یعنی قصد ندارم اصلا زنگ بزنم.بابا هم هنوز نیومده.

شاید خودمو زدم به مریضی،شایدم چند تا قرص خوردم که واقعا حالم بد بشه.نمی دونم.مامانمم داره دیوونه ام میکنه،هر پنچ دقیقه با یه لباس مزخرف میاد تو اتاقم هی می پرسه..این  خوبه؟...اون بهتر نبود؟چند بار بهش گفتم حوصله ندارم بیام ولی فایده نداره..همش میگه خوش می گذره.حالم اصلا خوب نیست.احساس می کنم حالم واقعا داره بد میشه.دعام کنید.  

 
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : سمانه

 آرمین، دوست پسرم 19 سالشه، البته پسرای دیگه ای هم هستن،دوستای خانوادگی، اما اونا زیاد مورد توجه خانواده ام نیستن پس به راحتی رابطمو باهاشون  قطع کردم.

اما آرمین،ما از10 سالگی با همیم،آخه آرمین پسر دوست صمیمی بابامه.بچه که بودیم هم بازی بودیم و بزرگ که شدیم هم کلاسی و هم مهمونی شدیم.باهم کلاس موسیقی می ریم و تو مهمونی ها باهمیم.اما نزدیکه 4 ماهه همش می پیچونمش چون دیگه نمی تونم باهاش باشم،یعنی دیگه دلم نمی خواد دوست پسر داشته باشم.دو هفته ای هم می شه که دیگه کلاس پیانو نمی رم چون اونم اونجاست و من نمی خوام پیشش برم.تو این مدت هم بهش گفتم که برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ،به خاطرهمین خیلی افسرده ام و نیاز دارم یه کم تنها باشم و ازش خواهش کردم به خانواده هامون چیزی نگه ولی نمی دونم تا کی طاقت میاره چیزی نگه.

اگه خانواده هامون بفهمن 4 ماهه بهش کم محلی می کنم، فکر می کنن دعوامون شده و سعی می کنن آشتی مون بدن، مثل دفعه های قبل.

اما اونا نمی دونن ایندفعه با دفعه های قبل فرق داره.خدایا چی کار کنم؟می ترسم

 
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : سمانه

امروز اول مهره و می دونم که همه بچه ها خوشحال بودن که رفتن مدرسه،اما فکر نکنم کسی به اندازه من از باز شدن مدرسه ها خوشحال باشه.

آخه تعطیلات تابستون و کلا هر تعطیلی برام مثل شکنجه می مونه چون دایم زیر نظر پدر مادرم هستم و مجبورم کارایی رو بکنم که بدم میاد. اما زمان مدرسه حداقل نصف روز و آزادم،آزادم طوری که می خوام باشم، زهرا دوست عزیزم و ببینم و از همه مهم تر نمازای ظهرم و به جماعت وبا خیال راحت بخونم. وای که امروز چقدر نماز بهم کیف داد.

آخه همین چند روز پیش بود موقع نماز ظهر یه سکته ناقص زدم.همیشه وقتی می خوام نماز بخونم در اتاقم و قفل می کنم که کسی نتونه بعد از در زدن بیاد تو ،یا آیدین یهو بی هوا نیاد تو اتاق.مامان بابا وآیدین اون روز بیرون بودن  من در اتاق و قفل نکردم ،رکعت سوم نماز بودم که یکهو صداشونو از طبقه پایین شنیدم اصلا فکر نمی کردم به این زودی ها بیان.خلاصه رکعت آخر و طوری خوندم که نفهمیدم چی گفتم.خیلی ترسیده بودم ،بعد از سلام دادن سریع سجاده و چادرم و کردم زیر تختم چون صدای آیدین و می شنیدم که با هیجان از پله ها بالا می اومد و صدام میزد.می خواست وسایل مدرسه شو که خریده بود بهم نشون بده، طبق معمول بی هوا در اتاق و باز کرد و پرید تو ،اونقدر ترسیده بودم و هول کرده بودم که سرش داد زدم مگه صد بار نگفتم اول در بزن بعد بیا تو . الهی، بد جور خورد تو ذوقش و آروم گفت ببخشید و بعد رفت بیرون.خیلی دلم براش سوخت و بعدش از دلش در آوردم(نگید بدجنسم)

اما این اتفاق برام تجربه ای شد که حتی اگه تنها هم هستم باید احتیاط کنم.


 

 
پنج شنبه 30 شهريور 1386برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : سمانه

 من توخانواده ای به دنیا اومدم که اصلا مذهبی نیستن،بهتر بگم اونا ضد دین هستن،یعنی از هر چیزی که به دین مربوط باشه بدشون میاد.

از وقتی که رفتم مدرسه پدر و مادرم همش تو گوشم می خوندن که حرفایی که راجع یه نمازو قرآن و محرم و ماه رمضون و کلا راجع به دین زده میشه بی خود و به درد نخورهو نباید به اونا اهمیت بدم.

از همون کلاس اول یه دختر جوون به اسم ندا به مسایل درسی من از جمله درس قرآن  رسیدگی می کرد.مادرم همیشه بهم می گفت درساتو فقط تو اتاقت باید بخونی و نباید کتاباتو بیرون اتاقت ببینم حالا می فهمم که چرا اینو می گفت، چون دلش نمی خواست کتاب دینی یا قرآن منو ببینه یا خوندنشونو بشنوه.

وقتی من مثلا داشتم روخونی قرآن تمرین می کردم ندا بهم می گفت خوب یاد بگیر که بیست بشی ولی درس مهمی نیست اصلا بهش توجه نکن.

منم حرفشونو گوش می کردم و اصلا به مسایل دینی اهمیت نمی دادم اما حساسیت بیش از حد خانواده ام باعث شدکه بر عکس نسبت به این مسایل کنجکاوتر بشم وبیشتر تحقیق کنم  تا اینکه کم کم  فهمیدم که نمی خوام مثل اونا باشم، نمی خوا مثل اونا فکر کنم و رفتار کنم(حدودا از 14 سالگیم)وکم کم زندگی سخت شد. 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد